خواجوی کرمانی – غزل شماره 642
باز هشیار برون رفته و مست آمده ایم
وز می لعل لبت باده پرست آمده ایم
تا ابد باز نیاییم به هوش از پی آنک
مست جام لبت از عهد الست آمده ایم
از درت برنتوان خاست از آن روی که ما
بر سر کوی تو از بهر نشست آمده ایم
با غم عشق تو تا پنجه در انداخته ایم
چون سر زلف سیاهت به شکست آمده ایم
سر ما دار که سر در قدمت باخته ایم
دست ما گیر که در پای تو پست آمده ایم
بر سر کوی تو زینگونه که از دست شدیم
ظاهر آن است که آسانْت به دست آمده ایم
عیب سرمستی خواجو نتوان کرد چو ما
باز هشیار برون رفته و مست آمده ایم