خواجوی کرمانی – غزل شماره 629
آن ماه پری رخ را در خانه نمی بینم
وین طرفه که بی رویش کاشانه نمی بینم
بینم دو جهان یک موی از حلقه ی گیسویش
وز گیسوی او مویی در شانه نمی بینم
گنجیست که جز جانش ویرانه نمی یابم
شمعیست که جز عقلش پروانه نمی بینم
از خویش ز بیخویشی بیگانه شدم لیکن
جز خویش در آن حضرت بیگانه نمی بینم
هر چند که جانانه در دیده ی باز آید
تا دیده نمی دوزم جانانه نمی بینم
چون دانه ببیند مرغ از دام شود غافل
من در ره او دامی جز دانه نمی بینم
چندانک به سر گردم چون اشک درین دریا
جز اشک درین دریا دُردانه نمی بینم
این است که مجنون را دیوانه نهد عاقل
ورنی من مجنونش دیوانه نمی بینم
تخفیف کن از دورم ساقی دو سه پیمانه
کز غایت سرمستی پیمانه نمی بینم
بفروش به می خواجو خود را که درین معنی
جز پیر مغان کس را فرزانه نمی بینم