خواجوی کرمانی – غزل شماره 604
دلم مرید مرادست و دیده رهبر دل
سرم فدای خیال و خیال در سر دل
کمند زلف تو را گر رسن دراز آمد
در آن مپیچ که دارد گذر به چنبر دل
دلم چگونه نماید قرار در صف عشق
چنین که زلف تو بشکست قلب لشکر دل
بود که ساقی لعل تو در دهد جامی
مرا که خون جگر می خورم ز ساغر دل
دل صنوبریم همچو بید می لرزد
ز بیم درد فراق تو ای صنوبر دل
تو آن خجسته همای بلند پروازی
که در هوای تو پر می زند کبوتر دل
دلم ربودی و تا رفتی از برابر من
نرفت یکسر مو نقشت از برابر دل
چگونه در دل تنگم قرار گیرد صبر
که می زند سر زلف تو حلقه بر در دل
به ملک روی زمین کی نظر کند خواجو
کسی که ملک وصالش بود مسخّر دل