خواجوی کرمانی – غزل شماره 56
ابروی تو طاق است که پیوسته هلال است
زآن رو که هلال ار نشود بدر محال است
بر روی تو خال حبشی هر که ببیند
گوید که مگر خازن فردوس بلال است
پیوسته هلال است تو را حاجب خورشید
وین طرفه که چشم سیهت ابن هلال است
آن دل که سفر کرده به چین سر زلفت
یا رب که در آن شام غریبان به چه حال است
هندو بچه ی خال سیاه تو به صد وجه
هندوچه ی بستان جمال است نه خال است
گفتم که خیال تو کند مرهم ریشم
لیکن چو نظر می کنم این نیز خیال است
مستسقی سرچشمه ی نوش تو بر آتش
می سوزد و چشمش همه در آب زلال است
گردن مکش ای شمع گرت در قدم افتد
پروانه ی دلسوخته چون سوخته بال است
امروز که مرغان چمن در طیرانند
مرغ دل من بی پر و بالست وبال است
نون شد قد همچون الفم بی تو ولیکن
بر حال پریشانی من زلف تو دال است
از دیده ی خواجو نرود گلشن رویت
زان رو که جمالت گل بستان کمال است