خواجوی کرمانی – غزل شماره 547
ای حلقه زده افعی مشکین تو بر دوش
وی خنده زده شکّر شیرین تو بر نوش
از کوه نتابد چو تو خورشید کمربند
وز باغ نخیزد چو تو شمشاد قباپوش
چون دوش شبی تیره ندیدم به درازی
الا شب زلفت که زیادت بوَد از دوش
ماندست مرا حسرت دیدار تو در دل
کردست دلم حلقه ی گیسوی تو در گوش
دارم ز تو دلبستگی و مهر و وفا چشم
لیکن چه کنم گر تو نداری دل من گوش
خاموش که چون گل به شکرخنده درآید
با بلبل بیدل نتوان گفت که خاموش
زان داروی بیهوشی اگر صبح توانی
درده قدحی تا ز حریفان ببرد هوش
تخفیف کن از دور من سوخته جامی
کآتش چو زیادت شود از سر برود جوش
خواجو اگرت دست دهد دولت وصلش
زنهار مگو با کس و بر میخور و میپوش