خواجوی کرمانی – غزل شماره 538
کارم از بی سیمی ار چون زر نباشد گو مباش
بینوایی را نوایی گر نباشد گو مباش
لاله را با آن دل پر خون اگر چون غنچه اش
قرطه ی زنگارگون در بر نباشد گو مباش
من که چون سرو از جهان یکباره آزاد آمدم
دامنم چون نرگس ار پر زر نباشد گو مباش
چون دلم را نور معنی رهنمایی می کند
در ره صورت گرم رهبر نباشد گو مباش
آنک سلطان سپهر از نور رایش ذره ای ست
سایه ی خورشیدش ار بر سر نباشد گو مباش
وانک سیر همّتش ز ایوان کیوان برترست
گر جنابش زآسمان برتر نباشد گو مباش
با فروغ نیّر اعظم رواق چرخ را
گر شعاع لمعه ی اختر نباشد گو مباش
چون روانم تازه می گردد به بوی زلف یار
گر نسیم نکهت عنبر نباشد گو مباش
پیش خواجو هر دو عالم کاه برگی بیش نیست
ور کسی را این سخن باور نباشد گو مباش