خواجوی کرمانی – غزل شماره 530
در جهان قصّه ی حسن تو نشد فاش هنوز
تو دل خلق جهان صید کنی باش هنوز
هیچ دل سوخته کام دل شوریده نیافت
زان عقیق لب دُر پوش گهرپاش هنوز
باش تا نقش تو را سجده کند لعبت چین
زانک فارغ نشد از نقش تو نقاش هنوز
تا دلم صید نگشتی به کمند غم عشق
سنبلت سلسله بر گل نزدی کاش هنوز
گرچه فرهاد نماندست ولیکن ماندست
شور لعل لب شیرین شکرخاش هنوز
چند گویی که شدی فتنه ی رویم خواجو
نشدم در غمت افسانه ی او باش هنوز
عاقبت فاش شود سرّ من از شور غمت
گر به شیدایی و رندی نشدم فاش هنوز