خواجوی کرمانی – غزل شماره 502
بوستان جنّت است و سروم حور
تیره شب ظلمت است و ماهم نور
آب در پیش و ما چنین تشنه
باده در جام و ما چنین مخمور
دلبر از ما جدا و دل بر او
ما ز می مست و می ز ما مستور
بگذر از نرگسش که نتوان داشت
چشم بیمار پرسی از رنجور
هیچ غمخور مباد بی غمخوار
هیچ ناظر مباد بی منظور
ای رخت در نقاب شعر سیاه
همچو خورشید در شب دیجور
عین معتل عبهر مفتوح
جیم مجرور طرّه ات مکسور
لؤلؤت عقد بسته با یاقوت
عنبرت تکیه کرده بر کافور
با تو همراهم و ز غیر ملول
به تو مشغولم و ز خویش نفور
گر شدم تشنه ی لبت چه عجب
کآب خواهد طبیعت محرور
ای تو نزدیک دل ولی خواجو
همچو چشم بد از جمال تو دور