خواجوی کرمانی – غزل شماره 434
ماه من دوش سر از جیب ملاحت بر کرد
روز روشن ز حیا چادر شب بر سر کرد
اندکی گل به رخ خوب نگارم مانست
صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد
نتوانم که برآرم نفسی بی لب دوست
که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد
پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم
رفت در خنده ز شادی مگرش باور کرد
هر زمان سنبل هندوی تو در تاب شود
که خرد نسبتم از بهر چه با عنبر کرد
آبرویم شده بر باد ز بی سیمی بود
سیم اشکست که کار رخ من چون زر کرد
هر میی کز کف ساقی غمت کردم نوش
گوئیا خون جگر بود که در ساغر کرد
دل خواجو که به جان آمده بود از غم عشق
خون شد امروز و سر از چشمه ی چشمش بر کرد