خواجوی کرمانی – غزل شماره 363
دیشب همه شب منزل من کوی مغان بود
وز ناله ی من مرغ صراحی به فغان بود
همچون قدحم تا سحر از آتش سودا
خون جگر از دیده ی گرینده روان بود
با طلعت آن نادره ی دور زمانم
مشنو که غم از حادثه ی دور زمان بود
بی شهد شکرریز وی از فرط حرارت
چون شمع شبستان دل من در خفقان بود
باز از فلک پیر به اومید وصالش
پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود
از جرعه ی می بزمگه باده گساران
چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود
ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست
آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود
در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت
در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود
چون دید که از دست شدم گفت که خواجو
هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود