خواجوی کرمانی – غزل شماره 323
چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند
روز من بد روز را همچون شب تاری کند
از خستگان دل می برد لیکن نمی دارد نگه
سهل است دل بردن ولی باید که دلداری کند
زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کرده ام
یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند
تا کی خورم خون جگر در انتظار وعده اش
گر میدهد کام دلم چندم جگرخواری کند
گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد تو را
سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند
همچون کمر خود را به زر بر وی توان بستن ولی
چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند
بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد
چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند
گو غمزه را پندی بده تا ترک غمّازی کند
یا طرّه را بندی بنه تا ترک طرّاری کند
خواجو اگر زلف کژش بینی که بر خاک اوفتد
با آن رسن در چَه مرو کان از سیه کاری کند