خواجوی کرمانی – غزل شماره 314
چه کسانند که در قصد دل ریش کسانند
با من خسته برآنند که از پیش برانند
می کشند از پی خویشم که به زاری بکشندم
که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند
صبر تلخ است و طبیبان ز شکرخنده ی شیرین
همچو فرهاد به جز شربت زهرم نچشانند
ای که بر خسته دلان می گذری از سر حشمت
هیچ دانی که شب هجر تو چون می گذرانند
گر توانی به عنایت نظری کن که ضعیفان
صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند
چه تمتّع بود ارباب کرم را ز تنعّم
گر نصیبی به گدایان محلّت نرسانند
به جز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم
آبم این طایفه بی روی تو بر لب نچکانند
آنچنان بسته ی زنجیر سر زلف تو گشتم
که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند
عارفان تا که به جز روی تو در غیر نبینند
شمع را چون تو به مجلس بنشینی بنشانند
جز میانت سر مویی نشناسیم ولیکن
عاقلان معنی این نکته ی باریک ندانند
خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی
اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند