خواجوی کرمانی – غزل شماره 285
بی رخ حور به جنت نفسی نتوان بود
بر سر آتش سوزنده بسی نتوان بود
من نه آنم که بود با دگری پیوندم
زانک هر لحظه گرفتار کسی نتوان بود
با توام گر چه به گیسوی تو دستم نرسد
با تو هر چند که بی دسترسی نتوان بود
یک دمم مرغ دل از خال تو خالی نبود
لیکن از شور شکر با مگسی نتوان بود
تا بود یکنفس از همنفسی دور مباش
گرچه بی همنفسی خود نفسی نتوان بود
در چنین وقت که مرغان همه در پروازند
بی پر و بال اسیر قفسی نتوان بود
خیز خواجو سر آبی طلب و پای گلی
که درین فصل کم از خار و خسی نتوان بود