خواجوی کرمانی – غزل شماره 266
ای که از شرمت خوی از رخساره ی خور می چکد
چون سخن می گویی از لعل تو گوهر می چکد
زان لب شیرین چو می آرم حدیثی در قلم
از نی کلکم نظر کن کاب شکّر می چکد
دامن گردون پر از خون جگر بینم به صبح
بس که در مهر تو اشک از چشم اختر می چکد
چون عقیق گوهر افشان تو می آرم به یاد
در دمم سیم مذاب از دیده بر زر می چکد
بس که می ریزد ز چشمم اشک میگون شمع وار
زآتش دل خون لعل از چشم ساغر می چکد
عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دم به دم
راه می گیریم بر آب چشم و دیگر می چکد
آستین بر دیده می بندم ولی در دامنم
خون دل چندانک می بینم فزونتر می چکد
خامه چون احوال دردم بر زبان می آورد
اشک خونینش روان بر روی دفتر می چکد
تشنه می میرم چو خواجو بر لب دریا ولیک
بر لب خشکم سرشک از دیده ی تر می چکد