خواجوی کرمانی – غزل شماره 238
تا دلم در خم آن زلف سمن سا افتاد
کار من همچو سر زلف تو در پا افتاد
بس که دود دل من دوش ز گردن بگذشت
ابر در چشم جهان بین ثریا افتاد
راستی را چو ز بالای توام یاد آمد
زآه من غلغله در عالم بالا افتاد
چشم دریا دل ما چون ز تموّج دم زد
شور در جان خروشنده ی دریا افتاد
اشکم از دیده از آن روی فتاده ست کزو
راز پنهان دل خسته به صحرا افتاد
گویدم مردمک دیده ی گریان که کنون
کار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتاد
بلبل سوخته از بس که برآورد نفیر
دود دل در جگر لاله ی حمرا افتاد
کوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالع
تاب در سینه ی پر مهر زلیخا افتاد
دل خواجو که چو وامق ز جهان فارغ گشت
مهره ای بود که در ششدر عذرا افتاد