خواجوی کرمانی – غزل شماره 180
سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت
صبا نسیم سر زلف آن نگار گرفت
بگاه بام دلم در نوای زیر آمد
چو بلبل سحری ناله های زار گرفت
چو آن نگار جفاپیشه دست من نگرفت
بسا که چهره ام از خون دل نگار گرفت
سرشک بود که او روی ما نگه می داشت
چه اوفتاد که او هم ز ما کنار گرفت
مگیر زلف سیاهش ببوی دانه خال
که بهر مهره نشاید میان مار گرفت
دلم چو بی رخ زیبای او کنار نداشت
قرار در خم آن زلف بی قرار گرفت
ز روزگار نه بس بود جور و غصّه مرا
که چشم شوخ تو هم خوی روزگار گرفت
شکنج موی تو آورد ماه را در دام
کمند زلف تو خورشید را شکار گرفت
به خواب نرگس مست تو ناتوان دیدم
ز جام باده سحرش مگر خمار گرفت
درون خاطر خواجو حریم حضرت توست
به جز تو کس نتواند در او قرار گرفت