خواجوی کرمانی – غزل شماره 175
زآتشکده و کعبه غرض سوز و نیازست
وآنجا که نیازست که حاجت به نمازست
بی عشق مسخّر نشود ملک حقیقت
کان چیز که جز عشق بود عین مجازست
چون مرغ دل خسته ی من صید نگردد
هرگاه که بینم که در میکده بازست
آن کس که بود معتکف کعبه ی قربت
در مذهب عشاق چه محتاج حجازست
هر چند که از بندگی ما چه بر آید
ما بنده ی آنیم که او بنده نوازست
دائم دل پر تاب من از آتش سودا
چون شمع جگر تافته در سوز و گدازست
می سوزم و می سازم از آن روی که چون عود
کار من دلسوخته از سوز به سازست
حال شب هجر از من مهجور چه پرسی
کوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازست
خواجو چه کند بی تو که کام دل محمود
از مملکت روی زمین روی ایازست