خواجوی کرمانی – غزل شماره 172
ز زلفش نافه ی تاتار تاریست
که هر تار از سر زلفش تتاریست
ز شامش صدشکن بر زنگبارست
ولی هر چین ز شامش زنگباریست
از آن دُردانه تا من بر کنارم
کنارم روز و شب دریا کناریست
مرو ساقی که بی آن لعل میگون
قدح نوشیدنم امشب خماریست
کسی کز خاک کوی دوست ببرید
برو زو درگذر کو خاکساریست
رسن بازی کنم با سنبلت لیک
پریشانم که بس آشفته کاریست
قوی جعدت پریشانست و در تاب
ز ریحان خطت گویی غباریست
هر آنکو برگ گلبرگ تو دارد
به چشمش هر گلی مانند خاریست
گهی کز خاک خواجو بردمد خار
یقین میدان که بازش خار خاریست