خواجوی کرمانی – غزل شماره 154
چو از برگ گلشن سنبل دمیدست
ز حسرت در چمن گل پژمریدست
به عشوه توبه ی شهری شکستست
به غمزه پرده ی خلقی دریدست
ز روبه بازی چشم چو آهوش
دلم چون آهوی وحشی رمیدست
چه رویست آنکه در اوصاف حسنش
کمال قدرت بی چون پدیدست
چو نقاش ازل نقش تو می بست
ز کلکش نقطه ای بر گل چکیدست
تو گویی در کنارت مادر دهر
به شیر بی وفایی پروردیدست
ز گلزار جنان رضوان به صد سال
گلی چون عارض خوبت نچیدست
پریشانست زلفت همچو حالم
مگر حال پریشانم شنیدست
مسلمانان چه زلفست آنکه خواجو
بدان هندوی کافر بگرویدست