بیدل دهلوی- غزل شماره 408
ادب نه کسب عبادت نه سعی حق طلبی ست
به غیر خاک شدن هر چه هست بی ادبی ست
ز بیقراری نبض نفس توان دانست
که عمر آهوی وحشت کمند بی سببی ست
خمار جام تسلی شکستن آسان نیست
ز ناله تا به خموشی هزار تشنه لبی ست
تغافل، آینه دار تبسم است اینجا
به عرض چین نتوان گفت ابروش غضبی ست
به فهم مطلب موهوم ما که پردازد
زبان عجز فروشان مدّعا عربی ست
دلی گداخته برگ نشاط امکان است
کباب ها جگری کن شراب ما عنبی ست
اسیر شانه و حیران سرمهای زاهد
کجاست عصمت و کو عفت این همه جلبی ست
هنوز موی سفیدش به شیر میشویند
فریب جبه و دستار شیخ چند صبی ست
ز پشت و روی ورق هرچه هست باید خواند
کدام عیش و چه کلفت، زمانه روز و شبی ست
چو صبح به که به صد رنگ شبنم آب شویم
کفی غبار و غرور نفس حیا طلبی ست
چو موج اگر همه تسلیم گل کنی بیدل
هنوز گردن تمهید دعوی ات عصبی ست