سعدی-گلستان-باب ششم در ضعف و پیری
حکایت 9
شنیدهام که درین روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت
بخواست دخترکی خوبروی گوهر نام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت
چنان که رسم عروسی بود تماشا بود
ولی به حمله ی اول عصای شیخ بخفت
کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به خامه ی فولاد جامه ی هنگفت
به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت
که خان و مان من این شوخ دیده پاک برُفت
میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست ، چنان
که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت :
پس از خلافت و شعنت ، گناه دختر نیست
تو را که دست بلرزد ، چه دانی سفت ؟