گلستان-باب ششم در ضعف و پیری-حکایت 1

سعدی-گلستان-باب ششم در ضعف و پیری

حکایت 1

 

با طایفه ی دانشمندان در جامع دمشق بحثى همى کردم که جوانى درآمد و گفت: در این میان کسى هست که زبان پارسى بداند؟ غالب، اشارت به من کردند. گفتمش: خیر است. گفت: پیرى صد و پنجاه ساله در حال نزع است و به زبان عجم چیزى همى گوید و مفهوم ما نمیگردد. گر به کرم رنجه شوى مزد یابى، باشد که وصیتى همى کند. چون به بالینش فراز شدم، این میگفت :

دمى چند گفتم برآرم به کام

دریغا که بگرفت راه نفس

دریغا که بر خوان الوان عمر

دمى خورده بودیم و گفتند: بس

معانى این سخن را به عربى با شامیان همى گفتم و تعجّب همى کردند از عمر دراز و تأسّف او هم چنان بر حیات دنیا. گفتم: چگونه‏اى در این حالت؟ گفت: چه گویم .

ندیده‏ای که چه سختى همی رسد به کسى

که از دهانش به در مى‏کنند دندانى

قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت

که از وجود عزيزش به در رود جانى

گفتم: تصوّر مرگ از خیال خود به در کن و وهم را بر طبیعت مستولى مگردان که فیلسوفان یونان گفته‏اند: مزاج ار چه مستقيم بود، اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل، دلالت کلى بر هلاک نکند. اگر فرمايى طبیبى را بخوانم تا معالجت کند. دیده برکرد و بخندید و گفت :

دست برهم زند طبیب ظریف

چون خرف بیند اوفتاده حریف

خواجه دربند نقش ایوان است

خانه از پاى بند ویران است

پیرمردى ز نزع مى‏نالید

پیرزن صندلش همى مالید

چون مخبّط شد اعتدال مزاج

نه عزیمت اثر کند نه علاج

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها