سعدی-گلستان-باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت 28
درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده
هر که بر خود درِ سوال گشاد
تا بمیرد نیازمند بود
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنين است که به نمک با ما موافقت كنند . شيخ رضا داد
به حکم آنكه اجابت دعوت سنت است . ديگر روز ملک به عذر قدومش رفت . عابد از جای برجست و در کنارش گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت . چو غايب شد يکی ازاصحاب پرسيد شيخ را که : چندين ملاطفت امروز با پادشه که تو کردی خلاف عادت بود و ديگر نديديم . گفت : نشنیده ای که گفته اند :
هر که را بر سِماط بنشستی
واجب آمد به خدمتش برخاست
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین به سر آرد دماغ
ور نبود بالش آکنده پر
خواب توان کرد ، خزف زیر سر
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش
وین شکم بی هنر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد به هیچ