سعدی-گلستان-باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت ۳۲
شیّادی گیسوان بافت یعنی علوی است و با قافله ی حجاز به شهری درآمد که از حج همیآیم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفتهام . نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت : من او را عید اضحی در بصره دیدم . معلوم شد که حاجی نیست . دیگری گفتا : پدرش نصرانی بود در مَلَطیه ، پس او شریف چگونه صورت بندد ، و شعرش را به دیوان انوری دریافتند . ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ درهم چرا گفت ؟ گفت : ای خداوند روی زمین یک سخن دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم . گفت : بگو تا آن چیست ؟ گفت :
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک چمچمه دوغ
اگر راست می خواهی از من شنو
جهاندیده بسیار گوید دروغ
ملک را خنده گرفت و گفت : ازین راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است . فرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و به خوشی برود .