سعدی-گلستان-باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت ۲۹
یکی از وزرا پیش ذوالنّون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان . ذوالنّون بگریست و گفت : اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را ، از جمله صدیقان بودمی
گر امید و بیم راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر ازخدا بترسیدی
همچنان کز مَلِک ، مَلَک بودی