کسایی مروزی – دیوان اشعار
شماره 30
پنجاه سالگی شاعر
به سیصد و چهل یک رسید نوبت سال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
که برده گشته ی فرزندم و اسیر عیال
به کف چه دارم از این پنجَه شمرده تمام
شمارنامه ی با صدهزار گونه وبال
من این شمار به آخر چگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است و انتهاش مُحال
درم خریده ی آزم، ستم رسیده ی حرص
نشانه ی حدثانم، شکار ذلّ سؤال
دریغ فر جوانی، دریغ عمر لطیف
دریغ صورت نیکو، دریغ حسن و جمال
کجا شد آن همه خوبی، کجا شد آن همه عشق ؟
کجا شد آن همه نیرو، کجا شد آن همه حال ؟
سرم به گونه ی شیر است و دل به گونه ی قیر
رخم به گونه ی نیل است و تن به گونه ی نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
چو کودکان بدآموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانه ی اطفال
ایا کسایی، پنجاه بر تو پنجه گذاشت
بکند بال تو را زخم پنجه و چنگال
تو گر به مال و امل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش وقت خویش بمال