پروین اعتصامی
قطعه شماره 87
توانا و ناتوان
در دست بانویی، به نخی گفت سوزنی
کای هرزه گرد بی سر و بی پا چه می کنی
ما می رویم تا که بدوزیم پاره ای
هر جا که می رسیم، تو با ما چه می کنی
خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر به روز تجربه تنها چه می کنی
هر پارگی به همت من می شود درست
پنهان چنین حکایت پیدا چه می کنی
در راه خویشتن، اثر پای ما ببین
ما را ز خط خویش، مجزا چه می کنی
تو پایبند ظاهر کار خودی و بس
پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه می کنی
گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم
چون روز روشن است که فردا چه می کنی
جایی که هست سوزن و آماده نیست نخ
با این گزاف و لاف، در آنجا چه می کنی
خودبین چنان شدی که ندیدی مرا به چشم
پیش هزار دیده ی بینا چه می کنی
پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان
بی اتحاد من، تو توانا چه می کنی