پروین اعتصامی – قصیده شماره ۸
قائد تدبیر
کرد آسیا ز آب، سحرگاه بازخواست
کای خودپسند، با منت این بدسری چراست
از چیره دستی تو، مرا صبر و تاب رفت
از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست
هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود
وان خاک، چون نسیم به من بگذرد، هباست
آسوده اند کارگران جمله، وقت شب
چون من که دیده ای که شب و روز مبتلاست
گردیدن است کار من، از ابتدای کار
آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست
فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست
این چشمه ی فساد، ندانستم از کجاست
زان پیشتر که سوده شوم پاک، بازگرد
شاید که بازگشت تو، این درد را دواست
با این خوشی، چرا به ستم خوی کرده ای
آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست
در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است
بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست
بیهوده چند عرصه به من تنگ می کنی
بهر گذشتن تو به صحرا، هزار جاست
خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست
ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست
من از تو تیره روزترم، تنگدل مباش
بس فتنه ها که با تو نه و با من آشناست
لرزیده ام همیشه ز هر باد و هر نسیم
هرگز نگفته ام که سموم است یا صباست
از کوه و آفتاب، بسی لطمه خورده ام
بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست
همواره جود کردم و چیزی نخواستم
طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست
بس شاخه کز فتادگیم برفراشت سر
بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست
ز الودگی، هر آنچه رسیدست شسته ام
گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست
از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال
با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست
هر قطره ام که باد پراکنده میکند
آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست
سرگشته ام چو گوی، ز روزی که زاده ام
سرگشته دیده اید که او را نه سر، نه پاست
از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب
کز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست
قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی
ور نه به کوهسار، بسی سنگ بی بهاست
گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را
آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست
آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است
سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست
چون کار هر کسی به سزاوار داده اند
از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست
با عزم خویش، هیچیک این ره نمی رویم
کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست
در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک
هرچ آن به ما کنند، نه از ما، نه از شماست
از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر توست
در دست دیگریست، گر آب و گر آسیاست