پروین اعتصامی – قصیده شماره ۳۸
دزد تو
دزد تو شد این زمانه ی ریمن
آن به که نگردیش به پیرامن
گر برتریت دهد فروتن شو
ور ایمنیت دهد مشو ایمن
کشته ست هماره خنجر گیتى
نه دوست شناختست نه دشمن
امروز گذشت و بگذرد فردا
دى رفته و رفتنى بود بهمن
بى نیش، عسل که خورد ازین کندو
بى خار، که چید گل ازین گلشن
این بی هنر آسیاب گردنده
ساییده هزارها سر و گردن
ايام بود چو شبروى چابک
یا همچو یکى سیاه دل رهزن
ما را بِبرند بى گمان روزى
زین کهنه سراى بى در و روزن
روغن به چراغ جان ز علم افزاى
کم نور بود چراغ کم روغن
از گندم و کاه خویش آگه باش
تو خرمنى و سپهر پرویزن
خواهى که نه تلخ باشدت حاصل
در مزرعه تخم تلخ مپراکن
هنگام زراعت آنچه کشتستى
آنت برسد به موسم خرمن
گر سوى تو دیو نفس ره یابد
تاریک نمایدت دل روشن
بى شبهه فرشته اهرمن گردد
چندى چو شود رفیق اهریمن
ابلیس فروخت زرق و با خود گفت
زین بیش چه مىتوان خرید از من
زین باغ که باغبانیش کردى
جز خار تو را چه ماند در دامن
مرغان تو را همى کشد روبه
هميان تو را همى برد رهزن
تا پاى بود ره ادب می رو
تا دست بود درِ هنر می زن
یک جامه بخر که روح را شاید
بس دیبه خریدى و خزِ ادكن
مرجان خرد ز بحرِ جان آور
میناى دل از شراب عقل آکن
بى دست چه زور بود بازو را
بى گاو چه کار کرد گاو آهن
از چاه دروغ و ذل و بدنامى
باید به طناب راستى رستن
باید ز سر اين غرور را راندن
باید ز دل این غبار را رفتن
کس شمع نسوخت زین فروزینه
کس جامه ندوخت زین نخ و سوزن
خواهى که نیفکنند در دامت
دیوان وجود را به دام افکن
در دفترِ نفس درس ها خواندى
در مکتب مردمى شدى کودن
گَرمست هنوز کوره ی هستى
سرد از چه زنیم مشت بر آهن
جز باد نبیختیم در غربال
جز آب نکوفتیم در هاون
جان گوهر و جسم معدنست آن را
روزى ببرند گوهر از معدن
گر کج روشى به راستى بگراى
آیینه ی راستگوى را مشکن
از پرده ی عنکبوت عبرت گير
بر بام و درِ وجود تارى تن