پروین اعتصامی – قصیده شماره 36
بدمنشان
بد منشانند زیر گنبد گردان
از بدشان چهر جان پاک بگردان
پای بسی را شکسته اند به نیرنگ
دست بسی را ببسته اند به دستان
تا خر لنگی فتاده است ز سستی
توسن خود را دوانده اند به میدان
جز بد و نیک تو، چرخ می ننویسد
نیک و بد خویش را تو باش نگهبان
گر ستم از بهر خویش می نپسندی
عادت کژدم مگیر و پیشهی ثعبان
چند کنی همچو گرگ، حمله به مردم
چند دریشان همی به ناخن و دندان
دامن خلق خدای را چو بسوزی
آتشت افتد به آستین و به دامان
هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز
خواسته ی بد نمیخرند جز ارزان
خواهی اگر راه راست: راه نکویی
خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان
کارگران طعنه میزنند به کاهل
اهل هنر خنده میکنند به نادان
از خم صباغ روزگار برآید
هر نفسی صد هزار جامه ی الوان
غارت عمر تو میکنند به گشتن
دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان
جز به فنا چهر جان نبینی، ازیراک
جان تو زندانیست و جسم تو زندان
عالمی و بهره ایت نیست ز دانش
رهروی و توشه ایت نیست در انبان
تیه خیالت به مقصدی نرساند
راهروان راه برده اند به پایان
کشتی اخلاص ما نداشت شراعی
ورنه به دریا نه موج بود و نه طوفان
کعبه ی نیکی است دل، ببین که به راهش
جز طمع و حرص چیست خار مغیلان
بندگی خود مکن که خویش پرستی
کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان
تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی
تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان
راهنمایی چه سود در ره باطل
دیبه ی چینی چه سود در تن بی جان
نفس تو زنگی شد و سپید نگردد
صد ره اگر شوییش به چشمه ی حیوان
راستی از وی مجوی زانکه نروید
هیچگه از شوره زار لاله و ریحان
بار لئیمان مکش ز بهر جوی زر
خدمت دونان مکن برای یکی نان
گنج حقیقت بجوی و پیله وری کن
اهل هنر باش و پوش جامه ی خلقان
روز سعادت ز شب چگونه شناسد
آنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهان
دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین
از در معنی درای، نز در عنوان