پروین اعتصامی – قصیده شماره 29
مار جهان
ای سیه مار جهان را شده افسونگر
نرهد مار فسای از بد مار آخر
نیش این مار هر آن کس که خورد میرد
و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر
بنه این کیسه و این مهره ی افسون را
به فسون سازی گیتی نفسی بنگر
بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه
بگذار این ره و از راه دگر بگذر
تو خداوند پرستی، نسزد هرگز
کار بتخانه گزینی و شوی بتگر
از تن خویش بسایی چو شوی سوهان
دامن خویش بسوزی چو شوی اخگر
تو بدین بی پری و خردی اگر روزی
بپری، بگذری از مهر و مه انور
ز تو حیف ای گل شاداب که روییدی
با چنین پرتو رخسار به خار اندر
تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی
که تو را میبرد این کشتی بی لنگر
جهد کن تا خرد و فکرت ورایی هست
آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر
نفس بدخواه ز کس روی نمیتابد
گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر
زندگی پر خطر و کار تو سرمستی
اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور
عاقبت زار بسوزاندت این آتش
آخر کار کند گمرهت این رهبر
سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ
نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر
تو اگر شعبده از معجزه بشناسی
نکند شعبده این ساحر جادوگر
زخم خنجر نزند هیچگهی سوزن
کار سوزن نکند هیچگهی خنجر
دامن روح ز کردار بد آلودی
جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر
اندر آن دل که خدا حاکم و سلطان شد
دیگر آن دل نشود جای کس دیگر
روح زد خیمه دانش نه تن خاکی
خضر شد زنده جاوید نه اسکندر
ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت
ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر
مکن اینگونه تبه جان گرامی را
که به تن هیچ نداری تو ز جان خوشتر
پنجه ی باز قضا باز و تو در بازی
وقت چون برق گریزان و تو در بستر
تیره رایی چه ز جهل و چه ز خود بینی
غرق گشتن چه به رود و چه به بحر اندر
تو زیان کرده ای و باز همی خواهی
مشکت از چین رسد و دیبه ات از ششتر
رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست
سود باید که کند مردم سوداگر
تو نه ای مور که مرغان بزنندت ره
تو نه ای مرغ که طفلان بکنندت پر
سالکان پا ننهادند به هر برزن
عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر
چه بری نام ره خویش بر شیطان
چه نهی شمع شب خود به ره صرصر
عقل را خوار کند دیده ی ظاهر بین
روح را زار کشد مردم تن پرور
چون تو بس طائر بی تجربه ی خوشخوان
صید گشته است درین گلشن خوش منظر
دام ها بنگری ای مرغک آسوده
اگر از روزنه ی لانه برآری سر
این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود
شاهبازیش گرفتست به چنگ اندر
آخر ای شیر ژیان بند ز پا بگسل
آخر ای مرغ سعادت ز قفس برپر
به چراغ دل اگر روشنی افزایی
جلوه ی فکر تو از خور شود افزونتر
دامنت را نتواند که بیالاید
هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر
کله از رتبت سر مرتبه ای دارد
چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر
سوخت پروانه و دانست در آن ساعت
که شد اندام ضعیفش همه خاکستر
هر چه کشتی ملخ و مور به یغما برد
وین چنین خشک شد این مزرعه ی اخضر
به تن سوختگان چند شوی پیکان
به دل خسته دلان چند زنی نشتر
تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی
اگر این دیو ز دستت برد انگشتر
دلت از روشنی جانت شود روشن
زانکه این هر دو قرینند به یکدیگر
در گلستان دلی، گلبنی از حکمت
به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر
چه کشی منت دونان به سر هر ره
چه روی در طلب نان به سوی هر در
آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس
آنکه کار دل و جان کرد نشد مضطر
پر طاوس چه بندی به دم کرکس
چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر
آنچه آموخت به ما چرخ، سیه کاریست
گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر
اوستادی نکند کودک بی استاد
درس دانش ندهد مردم بی مشعر
جسم چون کودک و جانست ورا دایه
عقل چون مادر و علم است ورا دختر
علم نیکوست چه در خانه چه در غربت
عود خوشبوست چه در کاسه چه در مجمر
کاخ دل جویی از کوی تن مسکین
شمش زر خواهی از کوره ی آهنگر
کاردانان نگزینند تبه کاری
نامجویان ننشینند به هر محضر
آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب
گرگ بددل به کمین و رمه اندر چر
جای آسایش دزدان بود این وادی
مسکن غول بیابان بود این معبر
خون دلهاست درین جام شقایق گون
تیرگیهاست درین نیلپری چادر
بهر وارون شدن افراشت سر این رایت
بهر ویران شدن آباد شد این کشور
خانه ای را که نه سقفی و نه بنیادیست
این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر
سور موش است اگر گربه شود بیمار
عید گرگ است اگر شیر شود لاغر
پاک شو تا نخوری انده ناپاکی
نیک شو تا ندهندت به بدی کیفر
همه کردار تو از توست چنین تیره
چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر
وقت مانند گلوبند بود، پروین
چو شود پاره، پراکنده شود گوهر