شمس مغربی – غزل شماره 96
ای حسن تو را دیده ی ما گشته خریدار
گر دیده نباشد که کند حسن تو اظهار
خورشید جمال همه خوبان جهان را
از دیده ی عشاق بود گرمی بازار
خود آینه در دو جهان حسن تو را نیست
درگاه تجلی به جز از دیده نظار
آن روی که دیده است که او نور تو دیده است
نی نی که بدو هست منور همه ابصار
هر دیده ازو هر نفسی دیده جمالی
زو تازه شده هر نفسی دیده و دیدار
بر هر نظری کرده تجلی دگرگون
تا هر نظری زو نظری یافته هر بار
بر آینه دیده و دل اهل دلان را
زو جلوه پیاپی رسد اما نه به تکرار
روی ار چه یگانه است ولی گاه تجلی
بسیار نماید چو بود آینه بسیار
ای گشته نهان از دلی و جان درش غیب
واستاده عیان بر سر هر کوچه و بازار
خواهی که نماند به جهان مومن و کافر
لطفی بکن و پرده برانداز ز رخسار
حقا که اگر پرده ز روی تو برافتد
از غیر تو نه عین توان یافت نه آثار
گر باده از اینسان دهد آن ساقی سرمست
حقا که نماند به جهان یک دل هشیار
تا مهر تو بر مغرب اسرار بتابید
شد مغربی از پرتو او مشرق انوار