شمس مغربی – غزل شماره 88
رخ زیبای تو را آینه ای می باید
که رخت را به تو زان سان که تویی بنماید
چون نظری بر رخ زیبای تو می اندازم
حسن مجموع جهان در نظرم می آید
نیست مشاطه ی رویت به جز از دیده ی ما
حسن رخسار تو را دیده همی آراید
دیده از دیدن خوبان جهان برنبرد
هر که بر روی تو یک لحظه نظر بگشاید
گوئیا حسن تو هر لحظه فزون می گردد
زانکه هر لحظه مرا عشق همی افزاید
جذبه ی حسن تو هر لحظه فزون می گردد
تا مرا از من و وز هر دو جهان برباید
نیست دیدار تو را دیده ما شایسته
بهر دیدار تو هم دیده ی تو می باید
مغربی تا شب هستی تو باقی باشد
نور خورشید من از مشرق جان برناید