شمس مغربی – غزل شماره 67
جانم از پرتو روی چنان می گردد
که دل از آتش او آب روانمی گردد
هرچه پیداست نهان می شود از دیده و جان
چون بر آن دیده جمال تو عیان می گردد
هر که از تو اثر و نام و نشان می یابد
از خود او بی اثر و نام و نشان می گردد
چون ز جان، جان جهان جمله نهان گشت به کل
آنچه جان طالب آن است، همان می گردد
دل چو کَویی است که اندر خم چوگان ویست
روز و شب بی سر و بی پای از آن می گردد
حسن مجموع جهان در نظرم می آید
چونکه بر روی تو چشمم نگران می گردد
بر تنم گر به لطافت نظری می فکند
ز لطافت تن من جمله چو جان می گردد
گرچه پیداست رخ دوست چو خورشید ولی
هم ز پیدایی خود باز نهان می گردد
آنکه او معتکف جان و دل مغربی است
مغربی در طلبش گرد جهان می گردد