شمس مغربی – غزل شماره 63
بتم با هر سری هر سو سر و کاری دگر دارد
غمش با هر دلی سودا و بازاری دگر دارد
جمال و عشق آن دلبر ز هر معشوق و هر عاشق
بگاه جلوه نظاری و دیداری دگر دارد
اگر چه دیده ای گلزار روی او، مشو قانع
که روی او جز این گلزار، گلزاری دگر دارد
اگر اودیده ای دادت که دیدارش بدو بینی
طلب کن دیده ی دیگر که دیداری دگر دارد
اگر در ساعتی صد بار رخسارش به صد دیده
همی بینی مشو قانع که رخساری دگر دارد
چو گفتارش بدان گوشی که او بخشید نشنیدی
برو گوشی دگر بستان که گفتاری دگر دارد
مگو در شهر و بازارش خریدارش منم تنها
که در هر شهر و بازاری خریداری دگر دارد
تو تنها نیستی بیمار چشم شوخ آن دلبر
که چشمش چون تو در هر گوشه بیماری دگر دارد
نه تنها مغربی باشد گرفتار سر زلفش
که زلف او به هر مویی گرفتاری دگر دارد