شمس مغربی – غزل شماره 37
چون رخت را هر زمان حسن و جمالی دیگر است
لاجرم هر دم مرا با تو وصالی دیگر است
اینکه هر ساعت جمالی می نماید روی تو
پیش ارباب کمالات، این کمالی دیگر است
بر بیاض روی دلبر از بیاض دلبری
از سواد و خط و خالت، خط و خالی دیگر است
با وجود آنکه حسن او برونست از جهان
در دماغ هر کسی از وی خیالی دیگر است
گر چه عالم سر به سر نقش و مثال روی اوست
لیک او را هر زمان در دل مثالی دیگر است
سوی او هرگز به پر و بال خود نتوان پرید
هم به بال او توان، کان پر و بالی دیگر است
هیچکس هرگز ز حالی نیست خالی در جهان
لیک این حالی که ما راهست حالی دیگر است
گوش و دل نشنوده ای نتوان شنیدن این مقال
زانکه هر سمعی سر او از مقالی دیگر است
مغربی را در نظر پیوسته زان ابروی و روی
هر طرف بدری و هر جانب هلالی دیگر است