شمس مغربی – غزل شماره 123
یار تا من هستم از خود با خبر نگذاردم
تا ز من باقی بود اسم و اثر نگذاردم
تا ز من ما و منی را باز نستاند به کل
تا نسازد او زمن چیزی دگر نگذاردم
با وجود آنکه گشتم در رهش از خویشتن
چون زمین و آسمان زیر و زبر نگذاردم
من به خود محجوبم از وی دارم امیدی که او
در حجاب از خویشتن زین بیشتر نگذاردم
گر چه من اندر هوایش بال و پر انداختم
لیکن امید من است کاو بی بال و پر نگذاردم
در گه دیدار و گفتارش یقین دانم که او
یک زمان بی شمع و یک دم بی بصر نگذاردم
مردم چشمم از آنم نام انسان کرده است
چون که من انسان عینم از نظر نگذاردم
آتش عشق است کاندر رشته ی جانم فتاد
تا نسوزاند چو شمعم سر به سر نگذاردم(1)
من گدای او از آن گشتم بسان مغربی
کاو دگر همچون گدایان در به در نگذاردم
واژگان دشوار: 1-این بیت در برخی منابع نیامده است.