شمس مغربی – غزل شماره 108
چه مهر است آن نمی دانم که عالم هست یا آتش
چه چهره است آن نمی دانم که آدم هست یا آتش
گهی نفی ام کنم کلی زمانی سازدم مثبت
منم سرگشته و حیران میان میان نفی و اثباتش
اگر او شمع می باشد منش پروانه می گردم
وگر مصباح می گردد منم ناچار مشکاتش
منم چون محو در ذاتش صفاتش را کجا دانم
صفاتش را کسی داند که نبود محو در ذاتش
از آن ترسا و گبر آمد درین ره کافر و ترسا
که کرد آن خضر در عیسی و این در عزی و لاتش
اگر ذات و صفاتش را نمی بینی عیان باری
ببین در مصحف آفاق و انفس جمله آیاتش
بیا بر طور دل جانا که تا واقف شوی ز آنجا
ز حال موسی عمران و کوه طور و میقاتش
تو را از لذت دیدار هرگز کی خبر باشد
که میلت جمله با حور است و با لذات جناتش
الا ای مغربی زآنسان به جز جسمی نمی بینی
که آن از خاک و از آب است وز باد است وز آتش