مخفی بدخشی – غزل شماره 46
اندیشه ی عاشق
پر خون بود از یاد لبت شيشه ی عاشق
فکر دهن تنگ تو اندیشه ی عاشق
فصاد چه داری سر آزار زلیخا
جز دوست نباشد به رگ و ریشه ی عاشق
آمد ز ازل رسم جفا شیوه ی معشوق
در راه وفا خاک شدن پیشه ی عاشق
هر سنگ که می کند همی گفت به فرهاد
بر پای خود است عاقبت این تیشه ی عاشق
غم قافله سالار بود در سفر عشق
مخفی بود از خون جگر توشه ی عاشق