قصاب کاشانی – غزل شماره 149
سوختم از هجر تا جانان به فریادم رسد
ساختم با درد تا درمان به فریادم رسد
ماهیای از جور طوفان بر کنار افتادهام
میتپم در خاک تا عمان به فریادم رسد
با دل صد چاک در دنبال محمل چون جرس
سر به زانو ماندهام کافغان به فریادم رسد
بلبل نالان راه گلستان گم کردهام
کی بود کی غنچه ی خندان به فریادم رسد
حاصل کشت مرادم در جهان پژمرده ماند
شاید ابر دیده ی گریان به فریادم رسد
میروم چون خاک از جا کنده پیشاپیش باد
تا کجا آن آتشین جولان به فریادم رسد
بهر مروارید رحمت زیر آبی چون صدف
میروم تا قطره ی نیسان به فریادم رسد
گردنم را در کمند آورده دهر کینهخواه
شهسوار عرصه ی میدان به فریادم رسد
چشم آن دارم که چون در حشر بردارم فغان
بیتأمل صاحب دیوان به فریادم رسد
همچو بسمل در برش قصاب سر را بر زمین
میزنم تا آنکه دارم جان به فریادم رسد