رهی معیری – غزلیات
شماره 69
رشته ی هوس
سیاهکاری ما کم نشد ز موی سپید
به ترک خواب نگفتیم و صبحدم خندید
ز تیغ بازی گردون، هواپرستان را
نفس برید ولی رشته ی هوس نبرید
چو مفلسی که به دنبال کیمیا گردد
جهان بگشتم و آزادهای نگشت پدید
اگر نمی طلبی رنج ناامیدی را
ز دوستان و عزیزان مدار چشم امید
طمع به خاک فرو می برد حریصان را
ز حرص بر سر قارون رسید آنچه رسید
درود بر دل من باد کز ستم کیشان
ستم کشید ولی بار منتی نکشید
ز گرد حادثه روشندلان چه غم دارند
غبارتیره، چه نقصان دهد به صبح سپید؟
از آن به گوهر اشکم ستاره می خندد
که تابناک تر از خود نمی تواند دید
نه هر که نظم دهد دفتری نظیر من است
که تابناک تر از خود نمی تواند دید
ز چشمه گوهر غلطان کجا پدید آید؟
نه هر که ساز کند نغمه ای، بود ناهید
ز چشمه، گوهر غلتان کجا پدید آید؟
درون سینه ی دریاست جای مروارید
از آن شبی که رهی دید صبح روی تو را
شبی نرفت که چون صبح جامه ای ندرید