رهی معیری – غزلیات
شماره 143
خاطر عاشق
ای مشکبو نسیم صبحگاهی
از من بگو بدان مه خرگاهی
آه و فغان من به فلک برشد
سنگین دلت نیافته آگاهی
با آهنین دل تو، چه داند کرد ؟
آه شب و فغان سحرگاهی
ای همنشین بیهده گو تا چند
جان مرا به خیره همی کاهی ؟
راحت ز جان خسته چه می جویی ؟
طاقت ز مرغ بسته چه می خواهی ؟
بینی گر آن دو برگ شقایق را
دانی بلای خاطر عاشق را