رهی معیری – غزلیات
شماره 12
جامه ی فرسوده
از پی خود می کشاند صید خون آلوده را
می برد هر سو نسیم گل، غبار سوده را
تا زدم لبخند از شادی، بلایی در رسید
چشم گردون در کمین باشد دل آسوده را
گفتم از بند جدایی وارهم، غافل که چرخ
عقده ی دیگر فزاید عقده ی نگشوده را
آسمان هر روز خون در ساغرم افزون کند
ایزد از من وا نگیرد روزی افزوده را
تکیه بر گردون مکن ای دل که جز مکر و فریب
نیست رنگی این رواق لاجورد اندوده را
جان افلاکی نزیبد در تن خاکی رهی
تازه چون گل باش نو کن جامه ی فرسوده را