ز رحیق شمس دینم تو بیار باده ساقی

ز رحیق شمس دینم تو بیار باده ساقی

که شود سوار جامی و دل پیاده ساقی

ز رحیق با کسادش برسان تو داد دادش

که شد است پای بسته ز منش گشاده ساقی

که ز مادر حیاتت که ولیست اصل حشرت

بسر طرب فزایم شده است زاده ساقی

تو بدان میی که دادی بفزا مکن قناعت

که حریف ها بنوشد برسان ز باده ساقی

سفر هوای آن مه ز فراق نیک صعب است

تو درین سفر بیفزا ز میم ز داده ساقی

بشنو تو نکته ای را که فتاده است شیرین

خنک آنگهی که بینی ز میم فتاده ساقی

دل شیر گیر ما را نه فراق آهوستی

ز میم حمایتستی ز میم قلاده ساقی

به قطار اشترانت شتریست بار او می

به علامتی که هستش بنشان مراده ساقی

ز میی بار ما را که ز حدت و شرارش

بشود چو شیر نری بز لنگ باده ساقی

چه کنم سریر دولت بمیم خوشست حالت

که بس ست می مرا خود شرف و وساده ساقی

کندش به مکر و حیله می راقب چو جوحی

دل اگر چه باشد ابله و سلیم ساده ساقی

اگرم چو سیم نبود سخنی شنو نمازی

تو گرو کن از پی می بدکان سجاده ساقی

تو ببر به سوی تبریز ز بر من این تحیت

که منت نمایم این دم ره راست جاده ساقی

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها