در عشق تو بوده هر مقامی
تا یابد از تو او نظامی
حقت بربود غالبت کرد
خرسند شدند ز تو بنامی
اقبال به خدمت تو آمد
سویش ننهاده ای تو گامی
آن اقبالی که بر سر آیند
جانها چو رسد از آن پیامی
آن سرو دو دیده پیشت آمد
بر کف بنهاده شهر جامی
در وی می تافت آن شرابی
کش حل ندید و نی حرامی
هر ناقص ناقصی که بربش
دریافت بگشت او تمامی
اندر قدح تو آفتابی
زین خورشید را غمامی
ای بر جانها ز تست داغی
بر گردن جمله از تو دامی
بویت الموت اگر در آید
آن گردد مشعر الحرامی
تبریز شده تو را غلامان
همچون حرمین و همچو شامی
دانم به یقین که جان بگیرد
از مرکب شاه خود لگامی
آن دوست را که یاد کردم
ای باد صبا ببر سلامی