ز شمس الدین بیا باری تو ساقی
بگردان جام چون ناری تو ساقی
بکن بیدار از می عیش خفته
بخوابان عقل بیداری تو ساقی
ز جام شمس دین دوری بگشتی
ببین در بحر انواری تو ساقی
ز مستی بر میان بینی ز ناری
ببند بند زناری تو ساقی
بگیری دین آن می گردی مؤمن
بیاری تازه اقراری تو ساقی
گشایی بند شلواری ز زهره
گر و گیریش شلواری تو ساقی
میان خوبرویان مست آیی
از ایشان یابی اسراری تو ساقی
همه دزدان منکر را ازین راه
تمامی پرده برداری تو ساقی
ببینی بس عجایبهای دلکش
بدیده مست هشیاری تو ساقی
در آن خوبی ببینی غرق گشته
پیاپی همچو گلناری تو ساقی
تو دستی بر دل خود نه که تازان
نه پرد دل دهش داری تو ساقی
تو ساقی گشته لیکن سوی تبریز
بر آن شاه جهان داری تو ساقی