ورود-ثبت نام

در خود نمی بینم که من بی او توانم ساختن

عبید زاکانی – غزل شماره 91

در خود نمی بینم که من بی او توانم ساختن

یا دل توانم یک زمان از کار او پرداختن

من کوی او را بنده ام کو را میسر میشود

بر خاک غلتیدن سری در پای او انداختن

چون شمع هجران دیده ای باید که تا او را رسد

با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن

هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان

خیل خیالش صف زنان نارد به رویش تاختن

در حسرتم تا یکزمان باشد که روزی گرددم

کز دور چندان بینمش کو را توان بشناختن

هر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم

عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن

 

نویسندگان :

نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *