عبید زاکانی – غزل شماره 16
ترک سر مستم که ساغر میگرفت
عالمی در شور و در شر میگرفت
عکس خورشید جمالش در جهان
شعله میزد هفت کشور میگرفت
چون صبا بر چین زلفش میگذشت
بوستان در مشگ و عنبر میگرفت
هر دمی از آه دود آسای من
آتشی در عود و مجمر میگرفت
بوسه ای زو دل طلب میکرد لیک
این سخن با او کجا در میگرفت
قصه ی دردش عبید از سوز دل
هر زمان میگفت و از سر میگرفت