طبیب اصفهانی – غزل شماره 161
کردیم شبی روز غریبانه به دامی
المنة لله که رسیدیم به کامی
شاها نکشم باده که همت نپسندد
من سر خوش و یاران همه حسرتکش جامی
کردی چون شهیدم مکن آغشته به خونم
دامن، که حریفان نشناسد کدامی
بر چهره مکن طره پریشان که به خوبی
چون ماه فروزان همه دانند تمامی
داند اثر ناله ی ما آنکه شنیدست
نالیدن مرغی که فتادست به دامی
بر خرمن گردون بزدی آتشی از آه
باز ای جگر سوخته پیداست که خامی
ما خود چه شکاریم که در کوی تو باشد
مرغان حرم را هوس گوشه ی دامی
از آمدنت میروم از خود، مگر از دوست
ای مرغ همایون به مَنَت هست پیامی
نشناختی ای خواجه مرا قدر درین شهر
شایسته تر از من نتوان یافت غلامی
جان بر کف دست است طبیب از پی مژده
آن کیست که آرد سویش از دوست پیامی