طبیب اصفهانی – غزل شماره 121
حکایت ها که بعد از من تو خواهی گفت با خاکم
کنون تا زنده ام بینی بگو با جان غمناکم
به راهت ای شکار افکن منم آن ناتوان صیدی
که خونم را بحل سازم اگر بندی به فتراکم
مبادا غافلم دانی که من از حسرت عشقت
نه از هجر تو غمگینم نه از وصلت طربناکم
نمی دانم که در این سرزمین آسوده است اما
همی دانم که هر دم می رسد فیضی ازین خاکم